نویسنده: کنت میناگ
مترجم: بهمن دارالشفایی



 

در آموزه های مسیحی، سیاست، به همراه کار یدی و زایمان، یکی از مشقات انسان به حساب می آید. ماشین آلات تا حد زیادی رنج کار را کم کرده اند، و زایمان نیز دیگر مثل سابق دردآور نیست. اما مشقت سیاست چه؟ اگر انسان ها فرشته بودند، به هیچ حکومتی نیاز نبود. ولی حالا که در هر صورت به نوعی از حکومت نیاز هست، آیا نمی توانیم راه حلی بهتر از دولت هایی که در طول تاریخ دیده ایم که غرق در جنگ، فقر و خشونت بوده اند، پیدا کنیم؟ امیدهای والایی از این دست غالباً در میان فقرا و در حاشیه ی سیاست فوران کرده، و بعضی اوقات میانه ی صحنه ی سیاست را تسخیر کرده است. چنین امیدهایی بی تردید از قرائتی آخرالزمانی از مسیحیت سرچشمه می گیرند، و پیامدهایی انفجاری داشته اند.
به عنوان مثال، آناباپتیست ها که به قریب الوقوع بودن بر پا شدن یک نظم ملکوتی باور داشتند، در سال 1534 حکومت شهر مانستر در آلمان را به دست گرفتند، و جامعه ای بنا نهادند که به تصورشان جامعه ای کامل بود. این جامعه شباهت زیادی به حکومت های توتالیتر مدرن داشت. در جنگ داخلی انگلستان بعد از 1642 گرایش به استبداد دینی مشهود بود. یک روحانی نوشت: «این خواست خداست که حکومت مدنی، و همه ی چیزهای این عالم ناسوت را، مشابه و همانند چیزهای عالم لاهوت به وجود آورد.» و این حرف در آن زمان کاملاً عادی بود.
سنت قدرتمند دیگری نیز که ریشه در فلسفه دارد توجهش را بر پروژه ی ایجاد یک جامعه ی کامل متمرکز کرده است. خیلی ها مسحور روایت افلاطون از فیلسوفی شده اند که از غار سایه ها که سکونت گاه بیش تر مردم است می گریزد و واقعیت چیزها را می بیند. تنها حاکم بر حق فیلسوف است، چون تنها فیلسوف است که به دانش لازم برای راهبری یک جامعه ی حقیقی دسترسی دارد. مدت های مدید بعد از آن، «فیلسوفان» قرن هجدهم نیز به این گمان افتادند که بهره ی آن ها از خرد، دانش لازم را برای برپایی عدالت در جهان فراهم می کند. این در حالی بود که خیلی از آن ها نمی توانستند بین برپایی عدالت در جهان و از میان برداشتن رژیم کهن (1) فرق بگذارند. همین نویسنده ها بودند که تنفر سنتی غرب از استبداد را کنار گذاشتند، چون فهمیده بودند که نظم جدید علاوه بر دانش به قدرت نامحدود نیز نیاز دارد. دقیقاً به همین دلیل بود که دولت اروپایی، که تا حد زیادی با مشروطیت و حاکمیت قانون محدود شده بود، متهم به نقصان و دوری از کمال بود.
خاک تازه ای را که بستر رشد این اندیشه ها بود، فرانسیس بیکن فراهم کرده بود. او هدف زندگی انسان را گردآوری معلومات سودمند به منظور بهتر کردن شرایط انسانی می دانست. در پایان قرن هجدهم تکنولوژی چنان تسلطی را بر طبیعت میسر کرده بود که متفکران مترقی را در جا به فکر اعمال چنین تسلطی بر جامعه انداخته بود. اولین ماجراجویی در سال 1789 در فرانسه به وقوع پیوست. این واقعیت که این ماجراجویی به خون ریزی و خودکامگی منتهی شد، صرفاً باعث شد این متفکران سراغ کاغذهایشان برگردند و در طراحی هایشان تجدیدنظر کنند.
بسیاری از جریان های فکری، به آرزویی دامن زدند که شبیه جست و جوی قدرتی جادویی بود. تأملات دینی درباره ی وحی مترقی خداوند و این اندیشه ی همه خدا انگارانه (2) که خدا آفرینش است، نه آفریننده ای خارج از جهان به فلسفه نیز سرایت کرد. در اسکاتلند، چند متفکر مثل آدام اسمیت و آدام فرگوسن تاریخ بشر را پیشرفت انسان در مراحل تکامل دانستند: انسان ها از قبایل کوچ نشین به جوامع شبانی تبدیل شدند که آن جامعه هم جای خود را به جامعه ی کشاورزی داد و در نهایت به جامعه ی بازرگانی دوره ی مدرن منتهی شد. هر کدام از این مراحل نوع بالاتر و پیشرفته تری از تمدن دانسته شد. آدام اسمیت می گفت راهبر این مسیر رشد «دست نامرئی» است. در آلمان، هگل این اندیشه ها و اندیشه های متعدد دیگری را به نحو مؤثری شرح و بسط داد. او به خوانندگانش نشان داد تاریخ، که شکاکان آن را صرفاً قیقاج رفتن در دست اندازهای حماقت بشری می دانند، در واقع ساختاری منطقی دارد. به عقیده ی هگل تاریخ در حال پیشرفت بود؛ اتباع دولت مدرن آنچه را که پیش تر صرفاً یک امکان بود در عمل به طور کامل تجربه می کردند.
فلسفه ی هگل فلسفه ای دشوار و پیچیده بود، اما جد و جهدهایی آخرالزمانی را به گروهی از مریدان جوانش منتقل کرد، مریدانی که فکر می کردند هگل معمای هستی انسان را حل کرده است، یا دست کم به حل آن خیلی نزدیک شده است. مشهورترین آن ها کارل مارکس بود که اندیشه های هگل را با اندیشه های سوسیالیستی اوایل اروپای صنعتی که در حال تکوین بودند، ترکیب کرد. مارکس ریشه ی سقوط انسان را نهاد مالکیت خصوصی تشخیص داد، که از قرار معلوم بعد از مرحله ی کوچ نشینی زندگی اشتراکی بدوی ظهور کرده بود. تقدیر بشریت این بود که آن بهشت اشتراکی اولیه را به شکلی پیشرفته تر از لحاظ تکنولوژیک بازسازی کند، و رسیدن به همین بهشت بود که مصائب تاریخ را ضروری می کرد.
آنچه مارکس را متفکری این همه تأثیرگذار و مهم کرد توصیفش از دنیای مدرن بود. هگل گفته بود که بعد از برده داری ها و سرکوب های تاریخ، سرانجام اروپای مدرن به تمدنی دست یافته که در آن همه آزادند. مارکس بر پیروانش آشکار کرد که این آزادی صوری در واقع نامحسوس ترین شکل سرکوبی است که تا به حال ایجاد شده است. بر اساس دیدگاهی که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست در سال 1848 خطوط کلی آن را ترسیم کردند، انسان های مدرن صرفاً عروسک های خیمه شب بازی ای بودند که نیروی مرموز سرمایه آن ها را به حرکت درمی آورد، نیرویی که آن ها را به تجارت، مهاجرت، کار و حتی تفکر بر اساس منطق پنهان شیوه ی تولید سرمایه داری تحریک می کرد. قبل از آن سوسیالیسم هایی وجود داشت، اما مارکس ادعا کرد که سوسیالیسم او اولین سوسیالیسم علمی است - شناخت شرایط انسانی که سرانجام، پس از هزار سال تحمل ضربه های امواج ضرورت تاریخی، به بشر اجازه داد که سکان کشتی دولت را در دست بگیرد و آن را به ساحل نجات هدایت کند. فقط لازم بود آن هایی که از این شناخت بهره مند بودند، کنترل عرشه ی فرماندهی کشتی را در فرآیندی به نام انقلاب در دست بگیرند.
نظریه ی مارکس، مضمون های مذهبی و فلسفی دیرپا را چنان هوشمندانه برای عامه ی مردم قابل فهم کرد که توانست نسل های بعدی را هم مجذوب و محسور خود کند. این نظریه یک عنصر رمانتیک را با مجموعه ای از اندیشه ها ترکیب می کند. عنصر رمانتیک - پرولتاریای بی شیله پیله - کسانی را جذب می کند که این نظریه برای بسیج کردنشان طراحی شده، و اندیشه ها نیز پیروان روشنفکرتر را به هیجان می آورند. هگل وسوسه شده بود که باور کند تاریخ، از یک نظر، به پایان رسیده است؛ مارکس این ایده را گرفت اما آن را به عنوان پروژه ای که باید برایش مبارزه کرد، در آینده قرار داد. مارکس، برخلاف هگل، دولت را به آنچه که مارکسیست های بعدی آن را «زباله دان تاریخ» خواندند، حواله داد. در واقع، بخش اعظم آنچه تا به امروز تمدن را تشکیل می داد، در دوران جدید محو خواهد شد: به عنوان مثال، اخلاق و قانون. خود فلسفه، آن گلاویز شدن پرپیچ و خم با مجردات پیچیده که سابقه اش به طالس و پیش - سقراطیان یونان می رسد، جایش را به آگاهی مسقتیم و بی واسطه ای از واقعیت انسانی خواهد داد، که در دسترس همگان است. همان گونه که مارکس در یکی از مشهورترین گفتارهایش می نویسد: «فیلسوفان جهان را صرفاً تفسیر کرده اند؛ هدف تغییر جهان است.»
اهمیت مارکسیسم صرفاً تاریخی نیست، مارکسیسم مهم است چون الگویی بوده است برای بسیاری از مکاشفات مشابه در آینده. هواداران مارکسیسم هیجان بی اندازه ی افرادی را تجربه می کردند که ناگهان همه ی عناصر گیج کننده ی زندگی برایشان معنی پیدا کرده بود. بنابراین مارکسیسم کاملاً با یک نوشته ی سیاسی صرف متفاوت بود. ممکن است فردی یک لیبرال یا محافظه کار دوآتشه باشد، طرفدار پارلمان یا شاه باشد، حامی یا مخالف حق رأی باشد، و چیزهایی از این قبیل، بدون این که به هیچ وجه خیال کند که این شور و شوق ها نشان از یک مکاشفه و الهام دارند. در واقع در عصری که ایمان مسیحی رو به افول بود، مارکسیسم کالایی مقرون به صرفه بود که به پیروان خود یک سیاست، مذهب، و یک هویت اخلاقی را در یک بسته بندی عرضه می کرد. دقیقاً به همین دلیل مارکسیسم یک آموزه ی سیاسی نیست، گرچه اگر ادعاهایش پذیرفته شود، چیزی بسیاری مهم تر از یک آموزه خواهد بود. آموزه های سیاسی دلیل ارائه می کنند؛ آموزه های سیاسی با هم گفت و گو می کنند. مارکسیسم صرفاً می توانست حقیقت را اعلام کند. برای مارکس سیاست صرفاً کف روی آبی است که جریان های عمیق تری آن را راه می برند. بنابراین ضروری است که مارکسیسم و مکاشفات مشابه آن را از آموزه های سیاسی، که منطق کاملاً متفاوتی دارند، متمایز کنیم. می توانیم این آموزه ها را که یک رهایی زمینی را وعده می دهند، ایدئولوژی بنامیم، و کار بعدی مان باید توضیح این واژه ی مرموز باشد.
این واژه را در سال 1797 فیلسوفی فرانسوی به نام دستوت دوتراسی، که کمی پیش از آن به زحمت از ترور جان سالم به در برده بود، ابداع کرد. تراسی روی پروژه ی محوری «فیلوزوف ها» (3) ی آن دوره کار می کرد: واضح کردن شناخت از طریق آزمایش مفاهیم با محک تجربه و کنارگذاشتن آن هایی که در این آزمایش رد می شوند. ممکن بود که او این دانش جدید را روان شناسی (4) بنامد، اما فکر کرد ممکن است ریشه این کلمه (از کلمه ای یونانی به معنای «روان» (5))، مفهومی معنوی را به ذهن متبادر کند. به همین دلیل واژه ی «ایدئولوژی» (6) را ابداع کرد و این واژه گرفت و سر زبان ها افتاد. طرفداران این دانش نیز خیلی زود «ایدئولوگ» (7) نامیده شدند. در دهه ی مغشوش انقلاب (8)، آن ها نیز مانند جمهوری خواهان لیبرال از افسر جوان نوخاسته ای که بناپارت نام داشت، حمایت کردند. او خیلی زود آن ها را کنار گذاشت، و با لحنی تحقیرآمیز «ایدئولوگ ها» را نظریه پردازانی خواند که شر دخالتشان در سیاست از خیرش بیش تر است. دستوت دو تراسی به توسعه ی دانشی که درباره ی شناخت ایجاد کرده بود، ادامه داد و تا سال 1815 چهار جلد کتاب در این باره نوشت، اما واژه ی «ایدئولوژی» در آن زمان صرفاً در نقش اصطلاحی که گاه و بی گاه برای تحقیر روشنفکران بی عرضه به کار می رفت، به حیات خود ادامه داد.
در سال 1846 مارکس و انگلس کتاب عظیمی نوشتند به نام ایدئولوژی آلمانی که در آن به هم قطاران سابق خود در حلقه ی هگلی های جوان حمله کردند. این دو، چون باور داشتند حقیقت این که جامعه چگونه کار می کند نزد آن هاست، به واژه ای نیاز داشتند که با آن باورهای نادرست آن هایی را (به خصوص بورژواهایی را) که نتوانسته بودند از موقعیت اجتماعی شان فراتر روند، توصیف کنند. آن ها کلمه ی «ایدئولوژی» را انتخاب کردند. این کتاب تا سال 1926 منتشر نشد، ولی این کلمه در جهتی جدید به راه خود ادامه داد. و ناگفته پیداست که این کلمه دو ایده ی متضاد را در دل خود داشت: حقیقت و بطلان. ایدئولوژی (در نظر مارکس) بطلان محضی بود که باید تطهیر می شد. بنابراین تناقض آشکار وقتی مرتفع می شود که یکی از طرفین بفهمد که آنچه بطلان آن عقاید باطل را تضمین می کند، حقانیت عقاید خود اوست. به عبارتی ایدئولوژی به قطب های مثبت و منفی یک اعتقاد جزمی اشاره دارد. مارکسیست ها درک درستی از جهان داشتند، و بنابراین هر آنچه با آن ها در تناقض است باید باطل باشد - آن هم باطل ایدئولوژیک، که یعنی هم باطل است، و هم باطل است چون موقعیت اجتماعی اشتباهی را منعکس می کند. همین استفاده ی دو وجهی ویژگی های قرائت های آنارشیستی، یا فمینیستی رادیکال از حقیقت نیز هست. تا زمانی که این همزیستی درک شود، می توان از اصطلاح ایدئولوژی هم برای اطلاق به حقیقت استفاده کرد، و هم برای اطلاق به همه ی عقاید دیگری که با معیارهای آن عقیده ی باطل ارزیابی می شوند، و هیچ گونه سر درگمی ای هم ایجاد نشود. بنابراین مادامی که باور یک فرد این است که می داند حقیقت چیست، مثل مارکس و پیروانش که فکر می کردند می دانند، ایدئولوژی هر آنچه را که در حوزه ی درست و خطا قرار می گیرد، شامل می شود.
ما باید ماجراهای این واژه را کمی بیش تر دنبال کنیم. اولین ماجرا در درون خود مارکسیسم به وقوع پیوست. مارکسیسم از این باور دفاع می کند که اندیشه ها منعکس کننده ی شرایط مادی هستند، و اندیشه های نادرست بورژوازی، که منعکس کننده ی شرایط بورژوایی هستند، «ایدئولوژی بورژوایی» هستند. اما از آن جا که تصور می شد تمام اندیشه ها را جامعه تولید می کند، این سؤال پیش می آمد: اندیشه های کمونیستی از کجا می آمدند؟ پاسخ این بود که این عقاید از عمق دریای تجربه ی پرولتاریا به روی آب آمدند. پرولتاریایی که مقدر بود کمونیسم روشنگر را به دنیا بیاورد. از این دیدگاه، مارکسیسم، ایدئولوژی پرولتاریای به پا خاسته بود، که اتفاقاً درست نیز بود. به عنوان مثال لنین، که معروف ترین مارکسیست نسل خودش بود، چنین دیدگاهی داشت.
تحول دوم، نتیجه ی رشد علوم سیاسی به عنوان یک رشته ی دانشگاهی در حوالی قرن نوزدهم، به خصوص در امریکا بود. در میان مواد پیشنهادی برای تدریس در این رشته، نظریه های جورواجور همه ی آن هایی که به زبان های مختلف درباره ی سیاست چیزی نوشته بودند، وجود داشت. کلماتی مانند «نظریه» یا «آموزه» فاقد طمطراق لازم برای یک تحقیق رو به رشد بودند، بنابراین «ایدئولوژی» برای اشاره به این کشکول عقاید جورواجور به کار رفت، کشکولی که هم اندیشه های سیاسی را در خود داشت و هم آنچه ما آن را این جا به عنوان نوع خاصی از خلاقیت روشنفکری متمایز کردیم. «ایدئولوژی» واژه ای خارجی بود و طنین باابهتی داشت، و موجب نگارش کتاب های متعددی شد که فصول مختلفشان شرح استدلال های «ایسم ها» ی متنوعی بود که مباحثه ی سیاسی از آن ها تشکیل می شد.
پس تاریخچه ی واژه ی ایدئولوژی جالب توجه است، و حق، باطل، و سیاسی را در بر می گیرد. از آن جایی که یک صنعت دانشگاهی کامل حول پروژه ی شرح معانی متنوع این اصطلاح به وجود آمده و رشد کرده، دلیل کافی وجود دارد که آن را به دست رازوری نامگذارانه (9) بسپاریم. اما پیوستگی این واژه ها با گذشته به ما می گوید که هنوز مفید است. ایدئولوژی ها، بر خلاف آموزه های سیاسی، مدعی حقیقت انحصاری هستند. ایدئولوژی ها نه تنها جهان را، که باورهای نادرست مخالفان خودشان را نیز توضیح می دهند. اهالی ایدئولوژی، دانش چگونه برچیدن بساط سیاست و ساختن جامعه ای کامل را، که بشر از مدت ها پیش به دنبال آن بوده، در اختیار دارند. چگونه می توان چنین ادعایی را محک زد؟ خود مارکس در تزهایی در باب فوئرباخ ( 1846) نوشت که مشکلات نظری راه حل خود را در عمل پیدا می کنند. با این محک، سرشت منطقی مارکسیسم و نیز دیگر ایدئولوژی ها، با اقدامات پیروان آن ها در زمانی که به قدرت می رسند، برملا می شود. آنچه پیروان مارکسیسم بدون استثنا انجام داده اند ایجاد سلطه ی حقیقت است که در آن بحث و گفتگو از بین می رود و در مدارس، دانشگاه ها، رسانه ها، دادگاه ها و همه جای دیگر، هیچ چیز جز ایدئولوژی آموزش داده نمی شود. و این ویژگی مارکسیسم یک ویژگی جهانی است، که فرهنگ تأثیری بر آن ندارد. در کوبا میان امریکای لاتینی ها، در بسیاری از کشورهای افریقایی، در چین، و از همه قابل توجه تر در اتحاد جماهیر شوروی پیش از فروپاشی، دقیقاً همین شیوه اتخاذ شده بود، چون این شیوه مستقیماً از خود ایدئولوژی نتیجه می شود.
به راحتی می توان ایدئولوژی ها و آموزه های سیاسی را با هم اشتباه گرفت، چون همیشه ظاهر آن ها (از جمله همه ی خطابه هایشان) را تا حدود زیادی مخاطب و موقعیت تعیین می کند. کمونیست ها و دیگر ایدئولوژی گراهایی که در حکومت های لیبرال دموکراتیک فعالیت می کنند باید عقایدشان را طوری ارائه کنند که انگار این عقاید صرفاً سیاست هایی هستند که با دلایل همگان پذیر و قابل اثبات می توان از آن ها دفاع کرد، چون جزم اندیشی ایدئولوژیک در این جوامع بی معنی به نظر می رسد، مگر هنگام بحث با رفقای هم عقیده، از سوی دیگر، دلبستگی به هر آموزه ی سیاسی می تواند با ایجاد این باور که اصول این آموزه به تنهایی می تواند جهان را از شر نجات دهد، این آموزه را به فساد بکشاند. اختیارگرایان که عقیده دارند تنها علت مشکلات سیاسی، مداخلات حکومت ها در روابط قراردادی طبیعی بین افراد است، در واقع از منطقی گفتاری به سوی منطقی ایدئولوژیک در حرکت هستند. «دموکراسی» بعضی اوقات اسم شب آن هایی است که فکر می کنند اگر به دموکراسی واقعی برسیم (که هنوز نرسیده ایم)، همه ی مشکلات سیاسی حل خواهند شد. شاید بتوان گفت که اصلی ترین توهم ایدئولوژی این است: یک ساختار ممکن برای جامعه وجود دارد که دستیابی به آن به بازیگران منطقی اجازه می دهد که یک جهان شاد بسازند.
وجود یک ساختار سه وجهی تئوریک عموماً دال بر وجود ایدئولوژی است. در مرحله ی اول بر ما روشن می شود که گذشته، تاریخچه ی سرکوب یک طبقه انتزاعی از انسان هاست. سر و کار این نظریه با کارگران در نقش یک طبقه است، نه (مثل یک سیاستمدار) با کارگرانی در یک زمان و مکان خاص؛ یا با عموم زنان، یا با این یا آن نژاد. نارضایتی های خاص همه در یک مسئله ی بزرگ تر حل می شوند که شناخت بیماری های ناشی از سرکوبی است که «ساختار» آن را به وجود آورده است. بنابراین وظیفه ی زمان حال این است که طبقه ی سرکوب شده را برای مبارزه، یا نظام سرکوبگر بسیج کند. این مبارزه به حوزه ی معمول سیاست محدود نمی شود. آتش مبارزه به همه جا شعله می کشد، حتی به دورترین زوایای ذهن. و هدف این مبارزه دست یافتن به یک جامعه ی کاملاً عادلانه است، فرایندی که عموماً رهایی بخشی خوانده می شود. بنابراین ایدئولوژی آهنگی است که با تم های سه گانه ی سرکوب، مبارزه، و رهایی بخشی نواخته می شود.
سیاست، درست بر عکس، فرضش بر این است که هر دولتی شامل سبک های متعدد زندگی خواهد بود، و یک نظم سیاسی پذیرا باید به اتباعش اجازه دهد که دنبال ذوق و علاقه ی خودشان بروند. یکی از نتایج این فرض این است که بخش اعظم زندگی به سیاست مربوط نخواهد بود، و همان قدر از زندگی صرف سیاست خواهد شد که در فوتبال صرف سر و کله زدن با داور می شود. این نظریه که همه چیز سیاسی است نشانه ای است قطعی از پروژه ی جایگزین کردن حکومت قانون با اداره کردن مردم. نتیجه ی دیگر فرض بالا آن است که جامعه ی حاصل الزماً به دور از کمال خواهد بود. چون اگر به مردم اجازه داده شود که از نظر اخلاقی مسئول باشند، قطعاً بعضی از آن ها غیرمسئولانه عمل خواهند کرد.
ایدئولوژی با تصویر وضعیتی آرمانی که در آن همه ی خواسته های انسان ها ارضا می شود، سیاست را به مبارزه می طلبد، اما ابتدا با کنارگذاشتن همه ی خواسته ها بجز تعداد بسیار محدودی از خواسته های مورد تأیید که معمولاً «نیازها» نامیده می شوند، مسئله را ساده می کند. واژه ی «باهماد» معمولاً علامت اختصاری شیوه ی ساده ای از زندگی است که همه ی ما در آن یک نقش پایه ای داریم. مثلاً رفیق، خواهر، لذت گرا، یا صرفاً انسان. ایدئولوژی گرایان کلاسیک دو قرن اخیر در رؤیای نمایش انقلاب بودند. تنها تصور آن ها از فعالیت سیاسی تلاش برای وقوع این واقعه ی عظیم بود. هیچ پروانه ای با اشتیاقی بیش از اشتیاق یک انقلابی به کام شعله های آتش نرفته است. انقلاب ها چیزی شبیه آنچه معتادان به مواد مخدر آن را «یک سفر بد» می خوانند، از آب درآمدند، ولی رؤیایی که این واقعه از درون آن بیرون آمد، هنوز کاملاً زنده است. ما باید در قدم بعدی بررسی کنیم که چگونه این رؤیا با جریان های عمیق تر تفکر معاصر در هم می آمیزد.

پی نوشت ها :

1.ancien regime.
2.pantheist.
3.philosophes: اصطلاحی که برای اشاره به فیلسوفان و نویسندگان سیاسی و اجتماعی فرانسه در سده ی هجدهم استفاده می شود.
4.psychology.
5.psyche.
6.در واقع به معنی اندیشه شناسی.
7.ideologues.
8.از 1789 تا 1799 در فرانسه.
9.nomenclatural.

منبع :میناگ، کنت؛ (1387)، سیاست، تهران: نشر ماهی، چاپ اول